ده خاطره از شهید ابراهیم همت
1)به سنگر تکیه زده بودم و به خاکها پا میکشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم.داشت رد میشد. سلام و احوالپرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافهی عبوس من و اوضاع و احوال، فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
2) روز سوم عملیات بود. حاجی هم میرفت خط و برمیگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.مسئلهی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمیتوانست روی پا بایستد.سرم به دستش بود و مجبوری، گوشهی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بیسیم را گرفته بود و با بچهها صحبت میکرد؛ خبر میگرفت و راهنمائی میکرد. اینجا هم ول کن نبود.3) به رختخوابها تکیه داده بود. دستش را روی زانش که توی سینهاش کشیده بود، دراز کرده بود و دانههای تسبیحش تند تند روی هم میافتاد. منتظر ماشین بود؛ دیر کرده بود.مهدی دور و برش میپلکید. همیشه با ابراهیم غریبی میکرد، ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً محل نمیگذاشت. همیشه وقتی میآمد مثل پروانه دور ما میچرخید، ولی اینبار انگار آمده بود که برود. خودش میگفت «روزی که من مسئلهی محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بیعاطفهای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تکان نمیخورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همینطور که از پلهها پایین میرفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپلتر میشی. فکر نمیکنی مادرت چهطور میخواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.چند دقیقهای میشد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخکوبم کرد. نمیخواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اونقدر نماز میخونم و دعا میکنم که دوباره برگردی.»
4) از دست کریمی، زیر لب غرولند میکردم که «اگر مردی خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمیکرد من با این سن و سالم، چهطور اینها را از پل رد کنم؛ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور مینشستم، پام به زور به زمین میرسید. چه جوری خودم را نگه میداشتم؟
- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی میگی؟
کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه. کفری بودم، رد شدم و جوری که بشنود گفتم «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم.»
باز گفت «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده.»
چشمت روز بد نبیند. فرماندهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دلخور نیستم. ترا به خدا ببخشید.»دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.
کریمی چشمغرهای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل، که از آنطرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خندهی حاجی بند میآمد؟ من هم که جولان پیدا کرده بودم، حالا نخند و کی بخند. یک چیزی میدانستم که زیر بار نمیرفتم. کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش میریخت. حاجی گفت «زورت به بچه رسیده بود؟»
- نه به خدا، میخواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارت داریم.
از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت «بیا این زیارت عاشورا رو بخون، با هم حال کنیم.»چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمیتوانستم اینجوری بخوانم. حس و حالش هم نبود.گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»
وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را میخواند و اشک میریخت.
5)چشم از آسمان نمیگرفت. یک ریز اشک میریخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهی میکرد. وقتی میرسیدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بیرون میآمد.
پشت بیسیم گفت «متوجه ماه هم باشین.»
پنج دقیقهی بعد،صدای گریهی فرماندهها از پشت بیسیم میآمد.
6) شب عملیات خیبر بود. داشتیم بچهها را برای رفتن به خط آماده میکردیم. حاجی هم دور بچهها میگشت و پا به پای ما کار میکرد.درگیری شروع شده بود. آتش عراقیها روی منطقه بود. هر چی میگفتیم «حاجی! شما برگردین عقب یا حداقل برین توی سنگر.» مگر راضی میشد؟ از آن طرف، شلوغی منطقه بود و از این طرف، دلنگرانی ما برای حاجی.
دور تا دورش حلقه زده بودند. اینجوری یک سنگر درست کرده بودند برای او. حالا خیال همه راحتتر بود. وقتی فهمید بچهها برای حفظ او چه نقشهای کشیدهاند، بالاخره تسلیم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.
7)بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلاً خودش بماند و بقیه را بفرستند خط. توجیههاش که تمام شد و بلند شد که برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش. آخر رفت توی یکی از ساختمانهای دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.
پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچهها بهانه میگرفت که «باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش. »
میگفتیم «به ما بگو کار تو، ما انجام بدیم.»
میگفت «نه. نمیشه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.»به احترام موهای سفیدش گفتیم «بفرما! حاجی توی اون اتاقه.»
حاجی را بغل گرفته بود و گونههاش را میبوسید. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «این کارو میگفتم. حالا شما چه جوری میخواستین به جای من انجامش بدین؟»
8)همهی کارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو میکرد. اذان میگفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضر بود. کمتر پیش میآمد کسی توی این کارها از او سبقت بگیرد.
خیلی هم خوش سلیقه بود. یکبار یک فرشی داشتیم که حاشیهی یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکتمان. ابراهیم وقتی آمد خانه، گفت «آخه عزیز من! یه زن وقتی میخواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش صحبت میکنه. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم، اونم میگه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری که حاشیهی سفیدش افتاد بالای اتاق.
9) زنگ زده بود که نمی تواند بییاید دنبالم .باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم.من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.کف آشپزخانه تمیز شده بود.همهی میوه های فصل توی یخچال بود؛توی ظرفهای ملامین چیده بودشان .
کباب هم آماده بود روی اجاق ،بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه .
وقتی می آمد خانه ،خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم .بچه را عوض می کرد .شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد .پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن میکرد،خشک می کرد وجمع می کرد.
آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
10)از شناسایی آمده بود. منطقه مثل موم توی دستش بود. با رگ و خون حسش میکرد. دل میبست و بعد میشناختش. اصلاً به خاطر همین بود که حتی وقتی بین بچهها نبود، از پشت بیسیم جوری هدایتشان میکرد که انگار هست. انگار داشت آنجا را میدید. عشق حاجی به زمینها بود که لوشان میداد، لخت و عور میشدند جلو حاجی.
دفترچهی یادداشتش را باز میکرد. هرچی از شناسایی بهش میرسید، توی دفترچهاش مینوشت، ریز به ریز. حالا داشت برای بقیه هم میگفت. این کار شب تا صبحش بود. صبح هم که ساعت چهار، هنوز آفتاب نزده، میرفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع میشد. بعضی وقتها صدای بچهها در میآمد. همه که مثل حاجی اینقدر مقاوم نبودند.[برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران]
.: Weblog Themes By Pichak :.