سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 93/3/23 | 11:53 صبح | نویسنده : hamidreza zare

میگویند جمعه می آید ...

آری ، روزی که بازار تعلقات دنیا را تعطیل کنیم ؛

او خواهد آمد .............
آری حقیقت این است ای منتظران او خواهد امد..........{-47-}


اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم




تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 93/2/28 | 10:56 عصر | نویسنده : hamidreza zare




تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/1/7 | 12:36 صبح | نویسنده : hamidreza zare

نسل اول شاید خسته شده بود از بی حجابی و این همه فسادی که موجب شده بود.
نسل اول شاید تشنه ی روح اسلامی در جامعه بود.
نسل اول شاید رابطه ی عمل و عکس العمل را می دانست.
نسل اول شاید برای اعتقادات دینی خود ارزش قائل بود.
نسل اول تشنه بود، و راه خمینی، مسیر زلال ترین چشمه را برایش رهنمون شد.

نسل دوم شاید  پذیرفت آن چه را که از نسل اول دیده بود.
نسل دوم شاید کم تر در مقابل هجمه های فرهنگی پیدا و ناپیدا قرار گرفته بود.
نسل دوم شاید هنوز به زمان آرمانی که برایش انقلاب کرده بودند، نزدیک و آشناتر بود.

اما نسل ها شاید، مفاهیم را درست منتقل نکرده اند، شاید خط انتقال معارف جایی کم رنگ شده است...
به نسل سوم گفتند که
حجاب زینت زن است؛
حجاب مصونیت است نه محدودیت؛
حجاب داشتن بسیار آسان است؛
عشق به معبود، عمل به دستورات را آسان می کند؛
با حجاب، زن زیباتر به نظر می رسد،

مبنا این نیست که بگویم حرف های بالا غلط است اما
نسل سومی یا حتی نسل چهارمی عزیز!
من به تو حقیقت را می گویم

حجاب داشتن سخت است
در گرمای تابستان تحمل چیزی مثل چادر سیاه سخت است
حجاب زیبایی زن را می پوشاند
جمع کردن چادر، کار راحتی نیست
این که نتوانی دستانت را آزادانه حرکت دهی سخت است
این که یک دستت به چادرت باشد، و دست دیگرت شاید کیف و کلاسور، سخت است

اگر من و تو پوشش صحیح را، چه چادر باشد، و چه مثلا مانتویی و مقنعه ای مناسب، بپذیریم، باید با چشم باز و علم به سختی، آن را بپذیریم، برای هدف های والاتر، هدف های والایی که هیچ تناسبی با هدف والای جومونگ ندارد، هنر است، نه به زور و اجبار خانواده و اجتماع و ...

این را فقط به تو می گویم عزیز دلم...
بشر تا سختی نکشد، آدم نمی شود!

منبع :dehkadeyehejab.blogfa.com




تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/1/7 | 12:33 صبح | نویسنده : hamidreza zare


حجابــــ

احترام به حرمت های الهی ست

و

چادر - حجاب برتر -

بله ی بلند من است به یکتا معشوق عالم، به خدای مهربانم

...

کمی فکر کن ...

تو با بی حجابی به چه کسی بله می گویی؟




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/12/23 | 9:59 عصر | نویسنده : hamidreza zare
خدا حافظ ای ماه رستگاری علی(ع)


خدایا مرا ببخش !



و روزها و هنوزها می گذرد

 و ما همچنان

 دست هامان خالی است !


ماه رمضونم تموم شد و رو سیاهی موند واسه ذغال







این جا کلاس درس ماست

اینجا یک ترم بالاتر که می روی

مانتو و مقتعه ات بالاتر می رود

اینجا یک ترم بالاتر که می روی

به قول معروف کلاست بالاتر می رود

اینجا یک ترم بالاتر که می روی

روابط اجتماعی ات (با آقایان) بالاتر می رود

اینجا یک ترم بالاتر که می روی

. . .

عجیب است

سر کلاس ما

جای بالارفتن شعور و ارزش و حیا خالی است


هر روز غیبت می خورد

و سرانجام حذف می شود




وقتی لنگ حمام میشود مانتو....

وای به روز ماها...

بعد انتظار داریم تو کشور اسلامی امام زمان ظهور کنه....

با چه رویی...؟؟؟





2013 - 1



 


وقتی می خواهی گناه کنی، سوای چپ و راست


 به بالا هم نگاه کن!






http://www.pcparsi.com/uploaded/pc517ceedd0e8778f4c6248ddd71571ba5_khandeh.jpg




کمیل نوشت:

دلم گرفت، روحم پژمرد،

صبر و طاقتم به سرآمد.

از گذشته ها شرمنده ام

و از آینده ها بیمناک.

تنها تسلی من آب دیده است...

اشکی که تقدیم تو می کنم، ای شهید!

آبی که با آن دل خود را شستشو می دهم

و با این وسیله غمهای درونی خود را تسکین می بخشم.

از آتش درونی خود می کاهم

و برای لحظه ای آرامش ضمیر می یابم.

برایمان دعا کنید ...







ساده نگذر از کنار پوتین های بی پا

که پاهایشان بدن ها را بردند

تا تو آسوده قدم برداری

 

 

به امید ظهور که صد البته نزدیک است

منبع : /komeil64.blogfa.com/




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/12/23 | 9:57 عصر | نویسنده : hamidreza zare

 







دل نوشت:


دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو
سپند وار زکف داده ام عنان بی تو
ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ 
زجام عشق لبی تر نکرد جان بی تو
چون آسمان مه آلوده ام زتنگ دلی
پراست سینه ام از انده گران بی تو
نسیم صبح نمی آورد ترانه شوق
ســــر بهـــار ندارند بلبـــلان بی تو
لب از حکایت شبهای تار می بندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان بی تو
چو شمع کشته ندارم شراره ای به زبان
نمی زند سخنم آتشی به جان بی تو
ز بی دلی و خموشی چو نقش تصویرم
نمی گشایدم از بی خودی زبان بی تو
عقیق سرد به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بی تو
گزارش غم دل را مگر کنم چو امین
جدا ز خلق به محراب جمکران بی تو








کمیل نوشت:

خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفس نشد

و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت...

خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند

و  بال  وبال جانشان نشد

خوشا به حال آنان که...

خوشا به حال ما، اگر شهید شویم







عشق نوشت:

ای اجل چند روزی دور ما را خط بکش!

وعده ما عصر عرفه و اربعین کربلا




کمیل نوشت:

دوستان، التماس دعای شهادت
منبع : komeil64.blogfa.com/

 




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/12/23 | 9:54 عصر | نویسنده : hamidreza zare

 

کمیل نوشت:

خدایا به راستی اینان نمیدانند؟؟؟؟  :

وَ لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکفرار از سیطره فرمانروایی‌ات غیر ممکن است.

(فرازی از دعای کمیل)

 

 

اى انسان، چه چیز تو را در باره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟

 

سیاستمدار اسرائیلی:
زنان ایرانی را به خیابان ها بیاورید تا نتوانند فرزندانی تربیت کنند که داوطلبانه روی مین بروند

 

 

 

 

میگویند نوشته ها از گفته ها معتبر ترند ...

دوازده هزار نامه ی دعوت نوشتند ،

ولی با بیش از سی هزار نیزه و شمشیر به استقبال رفتند !

آقای من ، راز بی نشانی بودن ات را اکنون میفهمم ؛

کاش نامه هایی که تمبر صداقت نداشتند هیچگاه به نشانی نمی رسیدند...

 

منبع:komeil64.blogfa.com




تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/12/19 | 9:25 عصر | نویسنده : hamidreza zare

                          

اگر پروردگار برای لحظه‌ای فراموش می‌کرد که من عروسکی کهنه‌ام و به من تکه‌ای زندگی می‌بخشید 
احتمالاً هر فکری را بر زبان نمی‌آوردم، اما به هر چه بر زبان می‌آوردم فکر می‌کردم. 
به هر چیز نه به دلیل قیمت مادی‌اش که به خاطر مفهومی که دارد بها می‌دادم. 

کمتر می‌خوابیدم و بیشتر خیال‌پردازی می‌کردم، 
زیرا می‌دانم هر دقیقه که چشم برهم می‌گذاریم شصت ثانیه روشنایی از دست می‌دهیم. 

هنگامی‌که دیگران می‌ایستادند راه می‌رفتم و وقتی آنها می‌خوابیدند بیدار می‌ماندم. 
هنگامی که دیگران صحبت می‌کردند گوش می‌کردم و چه لذتی از خوردن یک بستنی شکلاتی می‌بردم. 

اگر خداوند فرصت کوتاه دیگری به من ارزانی می‌داشت، ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، 
در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم، بلکه روحم را در برابر رحمتش آشکار می‌کردم. 

خدای من، اگر قلبی در سینه داشتم، نفرت‌هایم را بر روی یخ می نوشتم و تا هنگام طلوع خورشید صبر می‌کردم. 
با رویایی از «ون گوک» روی ستارگان شعری از «بندتی» را نقاشی می‌کردم و ترانه ای از «سرات» را تا ماه می‌خواندم. 
با اشکانم گل ‌های رز را آبیاری می‌کردم، تا درد خوارها و بوسه های سرخ گل‌برگ‌هایشان را حس کنم. 

خدای من، اگر من تنها تکه‌ای از زندگی داشتم… 
هر زن یا مردی را متقاعد می‌کردم که محبوب من است و با عشق و در عشق زندگی می‌کردم. 

به آد‌م‌ها نشان می‌دادم چقدر در اشتباهند که گمان می‌کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی‌توانند عاشق باشند، 
نمی‌دانند وقتی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نباشند! 

به هر کودک بال‌هایی می‌دادم، اما رهایش می‌کردم تا خود پرواز را فرا گیرد. 
به سالمندان می‌آموختم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی فرا می‌رسد. 

چه چیز‌ها که از شما‌ آدم‌ها یاد نگرفته‌ام.. 
فهمیدم هر کس می‌خواهد بر فراز قله‌ها زندگی کند، 
بدون اینکه بداند خوشبختی حقیقی در نحوه رسیدن به بالای کوه است! 

دانستم وقتی نوزادی با دست کوچکش انگشت پدر را می‌گیرد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند. 
یاد گرفتم انسان فقط زمانی حق دارد به دیگری از بالا به پایین نگاه کند که بخواهد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد. 

چیزهای بسیاری از شما یاد گرفتم، اما در نهایت برایم فایده‌ای ندارد، 
زیرا وقتی آن‌ها را در چمدان می‌گذارم که متأسفانه در بستر مرگ خواهم بود. 

اثری از جانی ولچ 

منبع / برگردان به فارسی: شاهین سادات‌ناصری





تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/12/19 | 9:23 عصر | نویسنده : hamidreza zare

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .
پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد .
به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد . کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد .


خدا سکوتش را شکست و گفت :


«عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. »
لا به لای هق هقش گفت: « اما با یک روز ! با یک روز چه کار می توان کرد !؟ »


خدا گفت : « آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید .»
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : « حالا برو و زندگی کن .»
او مات و مبهوت، به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید .


اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد .
قدری ایستاد...
بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند...


او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید . روی چمن خوابید . کفش دوزکی را تماشا کرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .


او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او همان یک روز زندگی کرد
اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :
« امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود ! »

منبع : faslesheydaei.persianblog.ir




تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/12/19 | 9:15 عصر | نویسنده : hamidreza zare




  • ارز
  • خوانندگان و بازیگران
  • قیمت دلار
  • سی ام اس
  • کد بارش گل در وبلاگ

    کد قلب به دنبال موس

    کد بارش گل رز در وبلاگ

    کد بارش گل رز در وبلاگ